نویسنده: شهیم
من شهیم هستم؛ شاید نام من برای بیشتر مردم شناخته شده نباشد، اما برای خودم این نام یادآور هزاران داستان است؛ داستانهایی که در آنها خانه، همیشه معنای متفاوتی داشت. ده سال پیش، وقتی هنوز یک کودک بودم، مادرم تصمیم گرفت مرا به پایتخت بفرستد. او میخواست من در جایی زندگی کنم که فرصتهای بهتری برای تحصیل و آموزش داشته باشم. در آن زمان، روستای ما هیچچیز جز محدودیت نداشت. من و مادرم میخواستیم من رشد کنم، پیشرفت کنم و جهانی شوم. اما تصمیم مادرم مانند یک قدم بزرگ به سوی آینده، مرا از خانه خودم دور میکرد. خانهای که همیشه در دل مادرم بود، خانهای که در آن در کنار خاک و درختان، صدای پرندهها را میشنیدم. خانهای که بوی نان تازه و صدای خندههای مادر در آن پُر بود.
وقتی از خانه مادرم دور شدم، در دلم چیزی شکست. حس کردم که خانه، دیگر جایی نیست که در آن میتوانم پناه بگیرم. وقتی به خانه پدربزرگم رسیدم، که پر از کتابها و گفتههای بزرگ بود، احساس میکردم، تنها به جسم خودم آمدهام، نه روح و قلبم. خانه پدربزرگ برای من یک دنیای جدید بود؛ دنیایی پر از ایدههای روشنفکری و مبارزه برای آزادی. اما در میان همه اینها، چیزی نبود که به من احساس آرامش دهد. در دل شبهایی که در آن خانه تنها بودم، صدای قدمهایم را میشنیدم و در دل به مادرم فکر میکردم. چطور او حالا بدون من است؟ چطور او که همیشه با من بود، حالا فقط در خاطراتم حضور دارد؟ آن زمانها، خانه برای من همانطور که همیشه میخواستم نبود.
خانه پدربزرگ پر از کتابها، تابلوهای قدیمی و دیوارهایی بود که نشان از مبارزه برای آزادی و حقوق بشر داشتند. پدربزرگم مردی با دلی پر از آرزوهای بزرگ بود. در آن خانه، بوی کتابهای قدیمی و چای داغ همیشه در هوا بود. در خانهای که پدربزرگم در آن زندگی میکرد، همیشه صحبت از آزادی، برابری و عدالت بود. این خانه برای من جایی بود که از آنجا میتوانستم به جهانی بزرگتر نگاه کنم.
اما با وجود همۀ اینها، احساس تنهایی داشتم. خانهای که در آن نبودم، خانهای که همیشه در دل مادرم بود، همچنان در ذهنم زنده بود. خانۀ خودم، خانهای که در آن میتوانستم در کنار مادر و خانواده زندگی کنم. این خانه، خانهای بود که همیشه در آن احساس امنیت میکردم. ولی حالا در خانه پدربزرگ، چیزی جز حس گم شدن نداشتم.
زمان میگذشت و من بزرگتر میشدم. در کنار پدربزرگ، آموختم که تحصیل در یک دنیای جدید یعنی رویای بزرگتری. به دانشگاه فکر میکردم و همیشه رویای روزهایی را میدیدم که در کلاسهای دانشگاه، در کنار دوستانم مشغول به تحصیل بودم. اما روزی، تغییر بزرگی در زندگیام رخ داد. طالبان به سراغ ما آمدند. آن روزها که در کنار همکلاسیهایم در کلاس نشسته بودم و در میان دختران، با شور و شوق برای آمادگی در آزمون ورودی یعنی «کانکور» تلاش میکردیم، همهچیز به هم ریخت.
دخترانی که آن سوی پرده درون کلاس درس میخواندند، همگی با استعداد و پر از آرزو بودند. برای من، تحصیل کنار آنها، حتی در همان وضعیت محدود و نابرابر، لحظاتی از امید و دوستی بود. روزی که به سراغمان آمدند، طالبان گفتند: «دختران حق ندارند امتحان دهند!» صدای این جمله مثل پتکی بر سرم فرود آمد. دلم به درد آمد. دخترانی که هیچچیز جز تحصیل برایشان باقی نمانده بود، حالا باید این فرصت را از دست میدادند.
در آن لحظه، همهچیز از دست رفت. صدای گریه دختران به گوش میرسید، صدای هقهق در دل کلاس پیچید. حس میکردم دنیا در حال فروپاشی است. دلشکسته و غمگین، در حالی که به چشمهای ترسیده دختران نگاه میکردم،. تصمیم گرفتم که برای آنها بنویسم، برای شان بنویسم. نمیتوانستم فقط نگاه کنم. نمیتوانستم اجازه دهم که در برابر این ظلم سکوت کنم.
آن روز، قلم و کاغذ را برداشتم. به حمایت از دختران، مقالهای نوشتم. آن مقاله در یکی از معروفترین روزنامههای افغانستان منتشر شد. صدای من به دنیا رسید، اما صدای تهدید طالبان هم به گوشم رسید. آنها مرا تهدید کردند. هر روز ترس از آنها بیشتر میشد. تهدیدهایی که به من گفته میشد، مثل شمشیری بود که بر قلبم میخورد. دیگر نمیتوانستم در خانهای که امنیت نداشت زندگی کنم. باید میرفتم، باید فرار میکردم.
شبها کابوس میدیدم. گاهی در خواب احساس میکردم در دل تاریکی به سمت مرز میروم. صدای قدمهای سنگین طالبان را میشنیدم، و در هر قدمی که برمیداشتم، انگار در دل من یک تکه از خانهام میریخت. خانهای که هیچوقت دیگر نخواهم داشت. در این تاریکی، فقط یاد مادرم بود که مرا راهنمایی میکرد. از خانهام فرار میکردم، اما همیشه در ذهنم تصویری از او بود. تصویری از خانهای که دیگر دور بود. مادرم، مثل همیشه، در قلب من میدرخشید، اما نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.
من تنها به امید روزی به این مسیر ادامه میدادم، به امید روزی که بتوانم در دنیای جدیدم جایگاهی پیدا کنم. وقتی به آلمان رسیدم، احساس میکردم که از لبه پرتگاه به دنیایی پر از امید قدم گذاشتهام. اما حتی اینجا هم احساس میکردم که خانهام هنوز دور است.
وقتی وارد آلمان شدم، احساس کردم که چیزی در دلام تازه شده است. دنیای جدیدی بود. شهری بزرگ، پر از فرصتها و صداهایی که در آن همه آزاد بودند. اما باز هم چیزی در من شکست. وقتی وارد خانهای جدید شدم، احساس میکردم که خانهای که همیشه به دنبالش بودم، هیچ وقت به من تعلق نخواهد داشت. هنوز هم در خیابانهای آلمان، در دل شبهایی که تنها بودم، به خانههای گذشته فکر میکردم.
اما هر روز که در آلمان میگذشت، بیشتر متوجه میشدم که خانه تنها جایی نیست که در آن متولد میشوی. خانه جایی است که در آن میتوانی رشد کنی و خودت را پیدا کنی. در آلمان، هر روز با خودم میگفتم که میتوانم دوباره شروع کنم. میتوانم به آرزوهایی که در دل داشتم، برسم. در دل این خانه جدید، تصمیم گرفتم که برای جهانی شدن، به خودم اجازه دهم که به رویاهایم ایمان داشته باشم.
هر روز بیشتر میفهمیدم که خانه، فقط یک مکان نیست. خانه در دل است. خانهای که در آن میتوانی خودت باشی و به دنیای بزرگتری وارد شوی. در این دنیای جدید، با هویت آلمانی، احساس میکنم که دیگر از چیزی نمیترسم. در اینجا، جایی که هیچکس نمیتواند صدای من را خاموش کند، به دنبال رویاهای خود میروم.
با هر قدمی که به جلو میروم، میفهمم که خانهای که همیشه در جستجویش بودم، هنوز در دل من است. خانهای که به من اجازه میدهد که بزرگ شوم، که به من فرصت میدهد تا برای بشریت، برای زنان، برای آزادی و برای حقوق بشر مبارزه کنم. خانهای که از آن میتوانم به جهانی بزرگتر نگاه کنم و در آن، خانههای جدید بسازم.
خانه برای من معنای جدیدی پیدا کرده است. خانه جایی است که میتوانی خودت باشی، جایی که میتوانی برای تغییرات بزرگ در دنیا تلاش کنی. و حالا، با این هویت جدید، این خانه جدید، من میخواهم جهانی شوم. یک جهانی که در آن هیچچیز نمیتواند من را متوقف کند.