ضیاءالحق مهرنوش
پیشنگاشت
در دورۀ دانشجویی(1387تا 1390) و از طریق درسگفتارهای شادروان استاد عبدالخق وفایی که مُدَرِّسِ ادبیات تعلیمی بود، بانام و آفریدههای ناصرِ خسرو(394- 481 مهتابی) آشنا شدم؛ یعنی چکهیی از پیمانۀ شناخت وی سرکشیدم. در پهلوی آشنایی اندک با نام و آفریدههای وی، یکی ـ دو قصیده، از جمله قصیده مشهور:
آزرده کــــرد کژدم غربتجگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی، مگر مرا
را نیز در کلاس مرور کردیم. فهم و دریافت آن زمان، شاید در حد آشنایی و فراگیری معنای واژگان بود و تمام. بیتهایی از این قصیدۀ بلند و غرّا ـ بدون دریافت معنای آنها ـ در حافظهام مانده و بقیه را بادهای فراموشی روزگار دوباره بهدیوان ناصر خسرو برگرداند. اما در دورۀ دانشپژوهی که بار دیگر زیر راهنمایی دکتر وفایی ادبیات تعلیمی را بهصورت پایهیی و نظاممند مرور کردم(1391- 1392)، بهبهانۀ شناخت ناصرِ خسرو؛ خواستگاه، سیرِ بالندگی، تکامل و در کل جریانِ رشد و شکوفایی تفکر اسماعیلی را شناختم.
دو کتابِ دیگری که در راستای شناخت درستتر و ژرفتر این جریان فکری، همچون مدرس عمل کردند، یکی «تاریخ جهانگشای» علاوالدین ابوالمنظر عطاملک بن بهاءالدین محمد جوینی(623- 682 مهتابی)، ادیب و تاریخنگار بود و دیگری رمانِ بلند «سمرقند»، آفریدۀ امین معلوف، نویسندۀ فرانسهیی ـ لبنانیتبار. برهانِ گوهرین این شناخت برمیگردد بهسمینارهای دانشپژوهی که پیرامون «زمینههای تحول فکری ناصرِ خسرو» و مقایسه روشِ «تاریخ نگاری ابن خلدون و عطاملک جوینی» زیر نظر و راهنمایی شادوران دکتر وفایی انجام دادم.
یک
تاریخ جوینی یکی از سرنخهای گرانسنگ و پایهیی پیرامون شناخت ریشهها و زمینههای مبارزاتی اسماعیلیان است. در پهلوی سبکِ نگارش رویدادها و ویژگی ادبی این تاریخ، مورد دیگری که این کتاب را حایز اهمیت فراوان کرده است، پرداختن بهمسئلۀ اسماعیلیان است. جوینی از شمار نثرنویسان دورۀ مغول است. پژوهشگران و نثرپژوهان، نثرِ «تاریخ جهانگشا» را نثر فنی، مصنوع و نمونۀ فاخری از نثر فارسی در سدۀ هفتم میدانند. «تاریخ جهانگشا» آینهدار موضوعهای مربوط بهظهور چنگیزخان، احوال و کشورگشاییهای او، احوال خوارزمشاه، تسخیر دژهای اسماعیلیان، بهویژه قلعۀ الموت و جانشینان حسن صباح است.
بهروایت تاریخ، هنگام تسخیر قلعۀ الموت، هلاکو، اختیار کتابخانۀ حسن صباح را بهعطاملک جوینی میسپارد. عطاملک، تمام آثار مرتبط بهتفکر اسماعیلی را از این کتابخانه دستچین و از دهن اژدهای قهر و غضب آتش هلاکو نجات میدهد. این تاریخ از این جهت حایز اهمیت فراوان است.
دو
رمان «سمرقند» که از خوانش آن سالها میگذرد، یکی از متنهای جذاب و گیرایی است که در زندگیام خواندهام، ولی هیچگاه اشتیاق بازخوانیاش رهایم نکرده است. از زمان خوانش این متن، همواره دلم میخواست چیزی دربارۀ شیوۀ نگارش، روشِ روایتپردازی، رویدادآفرینی، جزییاتبافی، چیدمان اطلاعات، دقت و حجم انبوه اطلاعات نویسنده چیزی بنویسم، ولی هیچگاه این فرصت فراهم نگردید. «سمرقند» رمانی است که آدم از خواندن آن پیشمان نمیشود. در کنار شیوایی و گیرایی متن و اطلاعات ارزشمند و فراوان، شناخت کافی از خَیّام نیشاپوری، حسنِ صباح و خواجه نظامالملک توسی ارایه میکند.
این رمان در پی خوانش رباعییی از خَیّام نیشاپوری(427- 510 آفتابی) در مجلهیی آغاز میشود. بهبیان دیگر، گوهرِ شکلگیری این رمانِ بلند، رباعیات خَیّام نیشاپوری است. این رمان در پی کشف رباعیهای خیّام، تعامل او با چهرههایی چون خواجه نظامالملک(408- 485 مهتابی) و حسن صباح(445- 518 مهتابی)، روایتهای مبارزاتی حسن صباح و… است. خوانش این رمان چشماندازی از مبارزههای دشواری حسن صباح و پیروان وی در پیش چشم خواننده میگشاید. بخشِ پایانی این رمان بهروایت مردی میپردازد که شیفته رباعیهای خیام میشود. بهروایت نویسنده، نسخۀ اصلی رباعیهای خیام که در کتابخانۀ حسن صباح در قلعۀ الموت نگهداری میشده، بههمت عطاملک جوینی، از قفس آهنین آتش پرواز و رفتن در گلو آتش رهایی مییابد. روایت سرگردان نسخۀ اصلی رباعیات خیام در این کتاب نیز خواندنی است. فشرده این که رمان «سمرقند»، همچون نام و تاریخ درخشان سمرقند، گیرنده، عمیق و خواندنی است. خوانش رمان سمرقند، یعنی خوانش بخشی از تاریخ خراسان. خواننده، اگر اندکی از دقت و شکیبایی بهره بگیرد، خیّام، نظامالملک و حسن صباح را خوب میشناسد.
سه
سمینار «زمینههای تحولی فکری ناصرِ خسرو» را با مرور زندگینامه، اوضاع و احوال زمانۀ زیستی آن خواجۀ خطیر، آثار و رویدادهای حاکم آن زمان نگاشتم. حُجَّتهای برجستهیی که از خلال کتابها و یادداشتها در آن سالها پیرامون زمینههای تحول فکری ناصر خسرو دستیابم گردید، عبارت بود از «اندیشۀ وقاد و کنجکاو ناصر خسرو»، «محیط خراسان»، «آشنایی با ادیان و مذاهب دیگر» و «ناامیدی از دستگاههای حاکم آن روزگار». باوجود زحمت فراوان و زمانی که هزینه گِردآوری و تنظیم و ترتیب یادداشت کرده بودم، هیچگاه به این یادداشت برنگشتم؛ چون آنچنان که باید، قناعتم حاصل نشده بود.
میاندیشیدم که زمینههایی راکه از خلال پژوهشها برای تحول فکری ناصر خسرو گِردآورده و در نظر گرفته بودم، کافی نمود. بهسخن روشنتر، بهبرهانِ گوهرینی که اسباب تغییر مذهب در اندیشۀ ناصر خسرو فراهم کرده باشد، دست نیافتم. ولی تیر کنایی و سنجیدهیی راکه عبدالحسین زرینکوب، در کتاب «باکاروان حله» بهسوی ناصر خسرو پرتاب کرده، هنوز در ذهن دارم. زرینکوب نگاشته است:«اگر بیشتر از سهسال [در مصر] مانده بود[،] با آن ذهن حقیقتجوییکه داشت[،] بیشک[،] آنچنان تا پایان عمر مفتون فاطمیان نمیماند. لابد خیلی زود درمییافت که خلیفه در همهجا خلیفه است و ظاهرـ گرچند به نام باطن تعمید شود ـ همچنان ظاهر است. توقف بیشتری در مصر ـ اگر برایش دستمیداد ـ بیشک[،] دیدة حقیقتجوی او را بیشتر میگشود و شاید درآن صورت نه آن تعصب و خشونت باطنیگری در وجود او میماند و نه آن سرنوشت بدفرجام آوارگی و دربهدری در انتظارش میبود. اما مدت درازی در مصر نماند و باهمان شور و حرارتیکه در وجود نوگرویدة حقیقتجویی میتوانست باشد، برای نشر دعوت باطنی بهخراسان بازگشت.»
چهار
منظور از گِردآوری این همه خوشه از خرمن روزگار این است که بنیانهای تفکر اسماعیلی در یکشب شکل نگرفته است که در یکشب، یکهفته، یکماه و یکسال و چندین سال، روی سندان استبداد و خودکامگی و اختناق، ذوب و نابود شود. این تفکر، بهمیزان سالهایی که منزل کرده است، مبارزه کرده و از کورهها و دهلیزهای تنگ و تاریک استبداد و خودبرتربینی، با موفقیت عبور و بهزندگی خود ادامه داده است. بهروایت ابوالفضل بیهقی در زمانهیی که حُکام و امیران «انگشت در کرده» زیر نام «قرمطی» اسماعیلی میجستند، اصحاب این اندیشه، بدون ترس و هراس، به راه خود ادامه دادند.
مرور شیوههای مبارزاتی حسن صباح و «نه بزرگ» ناصر خسرو بهتعبیر دکتر پدرام در برابر دم و دستگاه سلاطین غزنهیی و سلجوقی، نشاندهندۀ سرِ ایستاده و تسلیم نشدۀ این جریان فکری است. اثبات درستی و نادرستی این اندیشه و تغییر اجباری این مذهب از سوی کسانی که آشنایی اندک از دین ندارند، نه تنها شایسته و زیبندۀ نام بدخشان فرهنگی و تنوعپذیر نیست، بل اساسگذاری یکسنتی شکننده و کوتاهاندیشانهیی است که بهمرور زمان، زیستی باهمی مذاهب و گروههای اجتماعی در بدخشان را بهسنگر تفرقه و جدایی میکشاند.
کوتاهاندیشانی که بنابرهردلیلی، فرصت یافتهاند که رخش حاکمیت برانند، باید بدانند که با مسدودسازی دروازههای مکتب و محرومسازی بخشی از جامعه از آموزش و پرروش، سینۀ بدخشان و بدخشانی را چنان زخمی نمودهاند که برای چندین دهه قابل درمان نیست. این سرزمین روزهای سخت و سیاه فراوانی را تجربه کرده است. این روزها نیز ماندنی نیست، ولی کارنامه و داغ سیاهی که با این رفتارها برجبین بدخشان مینشیند، تا پایان تاریخ پاک شدنی نیست. باید از تاریخ و تحولات تاریخی درس بگیریم. تغییر اجباری مذهب مردمان اسماعیلی، در پهلوی این که کارِ منطقی و عمل انسانی نیست، در درازمدت، زمینهساز بروز مشکلات و ناهنجاریهای فراوان در این سرزمین فقیر و بلاخیز میشود.
فرهنگ، هویت گوهرین بدخشان است. شایسته و سزاوار نام بدخشان فرهنگی و تاریخی نیست که نزاع مذهبی و اجتماعی و… گریبانگرش باشد. اگر واژۀ فرهنگ از کنار نام بدخشان برکشیده شود، هویت دیگر بدخشان، کوه، سنگ و فقر است و تمام. بدخشان مذهبی و مذهبیسازی بدخشان، نه تنها بهدرد امروز بدخشان نمیخورد که زخمی برزخمهای عمیق تاریخی و فرهنگی و سیاسی این خطه میافزاید. فرهنگهای بومی و زبانهایی که متعلق بههمۀ گویشوران بدخشانزمیناند، فرهنگ و هویت بدخشان شمرده میشوند. اسماعیلیهها، بخشی از این هویت فرهنگی و تاریخی بدخشان هستند. بدخشان یکپارچه و متحد و مقاوم، بیش از هرزمان دیگر، بهتساهل، رواداری و دوراندیشی و گذشت نیاز دارد.