سفــری داشتهای نــــزدِ خداوندِ خدا
که سخنهای برین از دهنت میآید؟
|نایل لاجوردینشهری|
ضیاءالحق مهرنوش/ بخش نخست
سخن اول
«باخدا من رازهایی داشتم، دارم هنوز»؛ مصراع آغازین غزل ششبیتی است از یلِ گردانفراز عرصه آفرینش و سخن و شاعر شگرفیها و شگفتیها، سُرایندۀ دورافتاده از آغوشِ لاجوردینشهر، عبدالودود نایل لاجوردینشهری. عبدالودود نایل لاجوردینشهری، همچنانکه خویشتن را از اهالی لاجوردینشهر(شهرِ اندیشههای گوارا و مصفای بهپاکی و زلالی آسمانها و دریاها) میخواند، بهچشمۀ شفاف و گوارایی میماند که از دل صخرهها و سنگپارههای بزرگ و دامنههای کوهها ترواش میکند تا انسان و طبعیت را سیرآب نماید؛ اما این سیرآب شدگی بستگی بهظرف نیاز دارد. در ستایش وارستگی و رهاشدگی استاد از تعلقات و خواستههای این جهانی و آن وقاری که در وی متجلی است، میتوان گفت که «استغنا»، معنایش با استاد کامل میشود. بهبیان دیگر، لاجوردینشهری به«هزار بادۀ ناخورده»یی میماند که در رگان تاک جاری است:
گمان مبــــر که بهپایان رسید کــــار مغان
هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است
سخن دوم
از آنجایی که هرشعری ـ در صورتی که آخشیجها و مولفههای شعری را در خود داشته باشد ـ تفسیرپذیر است و هرخوانشی میتواند در زمینۀ گرهگشایی دشواریها نقش کارساز داشته باشد و در راستای رسیدن بهفهمی از فهمهای خفته در جلگههای معنایی شعر مفید واقع شود، این خوانش نیز، تا حد امکان، تلاشی است در زمینه گشایش دکمۀ نخست پیراهن این شعر.
از لاجوردینشهری کمتر غزل و تکبیتی میتوان مییافت و خواند که تصویردار نباشد. بخش بیشمار تکبیتهای لاجوردینشهری، تکبیتهاییاند تصویری. گذشته از تصویرهای ظاهری، تصویرهای معنایی نیز در سرودهای این سرایشگری از تبار آزادگان موج میزند. در واقع، سخن معروف شاعر انگلیسی، دل لویس که گفته است:«تصویر، عنصر ثابت شعر است»، در بیشتر سرودههای لاجوردینشهری جلوهنمایی درخشان دارد. تکبیتها، از رهگذر میزبانی مفاهیم فلسفی، عرفانی، اجتماعی و فرهنگی، بهگنجینههای مملو از گوهرهای نادر و کمیاب میمانند.
پژوهندگان را باور براین است که رباعی، از رهگذر معنا، بهکوزهیی میماند که بحری را در خود دارد. این نگرش در مورد تکبیتهای لاجوردینشهری نیز صدق میکند. بعضی از تکبیتها، لبریز از معنا و تصویرهای اجتماعی ـ فرهنگیاند و برخی دیگر، از چشمانداز تصویر و معنا، با غزل برابری میکنند. همینگونه برخی از غزلها و غزلوارههای لاجوردینشهری نیز، بهبدخشانِ درخشانِ زرافشان میمانند. همانگونه که در بهار، دامنِ طبیعتِ بدخشان معجونی از تازگی، گوارایی و زیبایی است، غزلها و غزلوارههای لاجوردینشهری نیز، خانۀ تصویر و معنا است؛ خانۀ زیستن با مفاهیم است و اگر سخن هایدگر را بهعاریت بگیریم، «خانۀ وجود» معنا است و نگرشهای فراتر از معناها. غزل «باخدا من رازهایی داشتم، دارم هنوز»، یکی از این غزلها است.
این غزل روایتی ـ تجربی مینماید؛ روایتی به این معنا که از گفتوگو، قصۀ خودمانی، داستان، رویداد یا حادثهیی که در مقطعی از زمان(در عالم خیال و رویا و بهگونۀ مینوی) رخداده، سخن گفته است و تجربی به این معنا است که روایتی است که تجربه شده است ـ منتها در جهانِ ورای جهان زیستی آدمها. بهسخن دیگر، میتوان گفت این غزل، گفتوگوی سرایشگر با خودش است؛ یعنی راز و نیازی است که سُراینده، در عالم تنهایی، باخویشتنِ خویش کرده است: راز و نیاز مینوی و متعالی. تصویری است از پیوند مینوی و ملکوتی سرایشگر با محبوب ازلی و بازخوانی یادوارههای شیرین لحظههایی از زندگی؛ لحظههایی که سُرایشگر در محضر حضرت محبوب، «نازهایی داشته» که هنوز هم دارد.
در پهلوی آنچه گفته آمد، این غزل سرشار از آهنگ و موسیقی درونی و بیرونی نیز است. یک بار محتوای غزل باخواننده سخن میگوید و ذهن خواننده را بهجلگههای متفاوت معنایی و مفهومی میکشاند و پرواز در افق بیکران معنایی را در ذهن خواننده مجسم مینماید و بار دیگر، آهنگ و موسیقی که از خوانش غزل تولید میشود، باخواننده سخن میگوید.
سخن سوم
در این غزل، چندواژه و دانشواژه کارکرد کلیدی دارند و برای دریافت فهم نخستین، لازم مینماید این واژگان رمزگشایی معنایی شوند. این واژگان عبارتند از «راز»(دوبار)، «امر»، «تاسیس»، «ازل»، «ناسوت»، «لاهوت»، «تشعشع»، «افق»، «محاط» و «ممکنات» که در خلال خوانش، تلاش میشود تا نقاب از چهرۀ معنا و مفهوم این واژگان برافتد.
واژۀ «راز» دوبار در این غزل بهکاررفته است: پارۀ نخست بیت آغازین غزل، «باخدا من رازهایی داشتم، دارم هنوز» و پارۀ دوم بیت پنجم «چون چراغی، رازهایی داشتم، دارم هنوز». راز بیت اول بدون هیچگونه آرایش و آرایه ادبی مطرح شده است، اما در پارۀ دوم بیت پنجم، از آرایه تشبیه استفاده شده است. در پارۀ دوم بیت پنجم، شاعر، اول منِ رازدار خود را بهچراغی همانند کرده است؛ چراغی که بهصورت مجهول درآمده است. چراغ است، نور و روشنایی تولید میکند، ولی آشکار نیست که چگونه چراغی است؛ یعنی وجود روشن است و چگونگی تاریک. در مرحلۀ بعدی گفته است که همچون چراغی که بهصورت رازآمیز میسوزد و نور و روشنایی میبخشد، «رازهایی داشته» که اکنون هم دارد.
همۀ ما چراغ را میشناسیم و میدانیم که ابزاری است برای تولید روشنایی(صورت استعاری چراغ معنای دیگری درد)؛ ولی شاعر برداشت و دریافت دیگر از این سوز و نوربخشایی دارد. از دید شاعر، این چراغ «رازهایی» در خود دارد که این گونه میسوزد، ولی آهی از دل بیرون نمیکند. ممکن است این راز، شناخت هستی از طریق آگاهی و دانایی(در معنای استعاری آن) باشد. در هردو مورد، در کمال هنرمندی و رندی، «راز» بهگونۀ «راز» بهکارگرفته شده است. انگار سُرایشگر این نکته را درنظر داشته است که اگر پرده از روی این «راز» بردارد و آن را آفتابی و در تیررس دید همگان قرار بدهد، دیگر «رازی» در میانه نخواهد بود. بهبیان حافظی: «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز.» نگرش محتاطانۀ حافظی و لاجوردینشهری به«راز»، روایتهایی از زندگی منصور حلّاج(244 – 309 مهتابی) را در ذهن خواننده زنده میکند. روایت است که حلّاج همواره یادآوری میکرده که دیگر سزاوار و شایستۀ زنده ماندن نیست؛ چون «رازهایی» را برملا کرده است.
«راز» بهصورتها و نمودهای مختلف و متفاوت در ادبیات فارسی بازتاب یافته است که بیشتر نگرشهای عرفانی را آیینهداری میکند. اقبال لاهوری گفته است:
آن حرف دلفروز که راز هست و راز نیست
من فاش گویمت که شنید از کــــــجا شنید
چنین مینماید که در نگرشهای عرفانی یا نزد اهل عرفان، رازنگهداری، یکی از آموزههای بنیادی این نحلۀ فکری باشد. چنانکه خداوندگار بلخ، در دفتر پنجم مثنوی، در خلال حکایت «توبۀ نصوح» گفته است:
عارفانکه جامِ حق نوشنیدهاند؛
رازهــــــا دانسته و پوشیدهاند.
شیخ شورآفرین نیشاپور، عطّار نیشاپوری، رخش سخن بهگونۀ دیگر رانده است:
جــهانی راز دارم مـــانده در دل
که را گویم چو یکمحرم ندارم
راز یکی از واژگان کلیدی دیوان حافظ شیرازی است. حافظ، از این واژه بهصورتها و نمودهای متفاوت یاری جسته است؛ یعنی هم ساختار واژه مورد نظر حافظ بوده است و هم معنایش. در غزلی گفته است:
رازِ درون پرده ز رندانِ مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
لاجوردینشهری، در تکبیت دیگر، از نفهیدن «عمق رازها» سخن گفته است. بادرنظرداشت ضمیر شخصی «تان» بهدنبال «فهم»، به احتمال و احتیاط میتوان گفت که اشاره به«ظاهربینان» دارد، ولی در کل معنا و مفهوم سخن این میتواند باشد که پوستاندیشان و سطحینگران را راهی بهژرفناها و فهم رازهایی که اهل اندیشه و خرد در آتش جانسوز آنها میسوزند، نیست. در پارۀ دوم بیت، لاجوردینشهری، از جماعتی که «فهم»شان «عمق رازها» را نمیفهمد، پرسیده است که آیا فهمشان را «مثل آزادی گروگان کسی» گذاشتهاند؟ چه نگرش شگرف و اندیشمندانهیی! آیا میشود فهم را «گرو» کرد؟ بلی، فرار از فهم حقیقتِ وجودی خویش و هستیمندی در این سپهر رازآلود، یعنی گروگانگذاری فهم در مسایلی که گرهی از گرههای ناگشودۀ جهان آدمی را نمیگشاید؛ یعنی «فهم»های روزمرهاندیش و پوستنگر امکان شناوری در دریای بیکران رازها را پیدا نمیکنند. برای غواصی و شناوری در اقیانوس ناپیداکران «رازها»، میباید «پوست»ها راکه لایهها و سپهرهاییاند که مانع رسیدن بهژرفناها میشوند، کنار زد تا به اعماق رسید.
فهمتان اینجـا نمیفهمد بهعمــق رازها
یا یقیناً مثل آزادی گروگان کسیست؟
سخن چهارم
لغتنامهها این معناها را برای واژۀ «راز» ثبت کردهاند:«پوشیده، رمز، سرّ، غیب، مصاص و نهفته»، یعنی هرچیزی که از دید دیگران پنهان باشد یا قابل فهم برای همگان نباشد. در این غزل، در پهلوی اینکه نقاب از چهرۀ «راز» برکشیده نشده است که نقابها برچهرۀ رازآگین آن افکنده شده است تا بیشتر از پیش در جامۀ ابهام و پیچیدگی بماند:«باخدا من رازهایی داشتم، دارم هنوز».
در این بیت، «داشتم» و «دارم» از اسم مصدر «داشتن» آمدهاند: «داشتم» متعلق بهگذشته است و دارم، بیانگر استمرار است. «دارم هنوز» فرایند قطع شدگی «داشتم» راکه در روزگاران گذشته روی داده است، زیر بال گرفته است و از تداوم آن «رازها» سخن میگوید: «داشتم، دارم هنوز». برتابندۀ روایت اولی است که دوام دارد. نفس «راز داشتن با خدا»، ذهن خواننده را به آغازگاه آفرینش هستی پرتاب میکند؛ آنجا که قرآن این گونه تصویرش کرده است:«ألستُ بربّكم؟ قالو: بلی.»
در این غزل، شاعر، تجربه و پروازهایش بهسوی افق یا افقهای دست نیافتنی را بازنمایی کرده است؛ تجربههای عرفانی و پیمایش سیر و سلوکهای معرفتشناسانهیی که در قفسِ تنگِ استدلال نمیگنجد. این غزل، میتواند روایتی از موجودیت در خود و حضور در خویش باشد و از کشفی آنچه در ذهن و ضمیر آدمی بهعنوان موجود اندیشمند میگذرد و انسان را وادار بهسیر و سیاحت در عالم دیگر (عالم رویا) میکند، سخن میگوید.
با خدا من رازهایی داشتم، دارم هنوز؛
سوی او پروازهایی داشتم، دارم هنوز.
نکته ارجمند و قابل تامل در این غزل، پیوند گسستناپذیر است. سخن از موجودیت پیوند بدون گسست، آبشخورِ ژرفِ عرفانی دارد. سالها پیش جلالالدین محمدبلخی، در «نینامه» که گروهی از مولویپژوهان، مقدمه و سرآغاز مثنوی تعریفش کردهاند، گفته بود:
هرکسی کو دورماند از اصل خویش؛
بـــاز جوید روزگــــار وصل خویش.
لاجوردینشهری در تکبیت دیگری گفته است:
بالها را باز کن، زین تنگنا پرواز کن
یکازل آزادگی را در ابد آغاز کـن
سخن پنجم
لاجوردینشهری در تکبیتی، بهحادثههایی که در جان شاعر قیامت برپا میدارند، اشاره کرده است:
ز دیدههای غزل اشکِ اشک میریزد؛
چی حادثــاتی قامیت نموده در شاعر؟
اگر چنین حادثاتی نبود و قیامتی در جان شاعر برپا نمیکرد، این همه شعر، این همه درد، این همه بیانِ فوق بیانها، این همه نگاه فراتر از نگاهها و دریافت فرای دریافتها و توضیح ورای توضیحات، این همه نابسرودنها، این همه تصویر اجتماعی و فرهنگی و این همه سخن از کدامین کرانۀ وجود تراوش میکرد؟ همین حادثهها؛ حادثههای عجیب و غریب، اسباب این همه سخن فراهم کرده است؛ سخنهایی که از دل برمیخیزند و لاجرم، برهمۀ دلها حکمروایی میکنند:
تو نمیآیی، ولیکــن سخنت میآید
آری، آری، همهجــا آمدنت میآید
سفـــری داشتهای نــزدِ خداوندِ خدا
که سخنهای برین از دهنت میآید؟
ادامه دارد…