نویسنده: پدرام سروش
نیکآگاهان دانند که زبانِ پارسی – تاجیکی، چونان درختی تناور در خاکِ خراسان زمین ریشه دوانده و از آنجا شاخههای خویش را تا دورترین کرانههای تمدّنِ ایرانشهری گسترده است. این زبان، نهتنها ابزاری برای گفتار، بل، ستونِ بنیادینِ خردورزی، فرزانگی، و کیستیِ این ملت است. آنکه در پیِ بریدنِ این زبان از سرزمینِ نیاکانی آن است، نهتنها جفا بر زبان روا میدارد، بل، دست به ریشهی فرهنگ و هویتِ مردمانِ این بوم و بر میزند.
زبان، بنیانِ کیستی و نهادِ هستیِ ملّتهاست
سعدی بزرگ فرموده است:
زبان بریده به کنجی نشسته صُمٌ بُکْم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
نیک پیداست که زبان، چیزی فراتر از ابزارِ دادوستدِ سخن است؛ زبان، آیینهی خردِ یک قوم، دیباچهی فرّ و شکوهِ آن، و ستونِ برپاییِ تمدّنِ اوست. در جهان، هر تمدّنی که بر پا مانده، نخست زبانِ خود را نگاه داشته و پاس داشته است. این رازِ دیرینِ پایداریِ تمدّنهایی چون چین، هند، یونان و آریاویچ (ایرانشهر) است. حاکمیّتِ روزگار، بهجای پاسداشتِ این زبانِ کهن، در کارِ تنگ نمودنِ میدانِ آن برآمده است. به کار نبردنِ واژگانِ پارسی چون “دانشگاه”، “دانشکده”، “بیمارستان”، “داروخانه”، “دانشیار”، “دانشپژوه”، “فرمانده”، “ارتشبد”، “سرهنگ”، “فرهنگ”، “فرهنگستان” و دهها واژهی دیگر، و از آن تلختر، “بیگانه خواندن و دانستنِ زبانِ پارسی” از سوی حاکمیّت، نشان از دشمنیای آشکار با این زبان دارد. امّا آیا این ستیز، از بنمایهای خردمندانه برمیآید؟
پارسی، نه بیگانه، که فرزندِ این خاک است
هر زبان، در زهدانِ تاریخ و در بسترِ خاکِ خویش به بار میآید. زبانِ پارسی، که از بلخ و بخارا، از سمرقند و بدخشان، از نیشاپور و توس و از زابل و کابل برخاسته، چگونه میتواند در این سرزمین بیگانه باشد؟
چون درختی که ریشه در خاک دارد، زبان نیز در زمینِ مردم میروید و بالنده میشود. اگر این خاک، زادگاهِ پارسی است، پس این زبان از آنِ این مردمان است. کیست که آفتاب را از آسمان باز ستاند؟ کیست که دریا را از موج تهی کند؟ کیست که بتواند زبانِ یک ملّت را از دلهایشان بستاند؟
پارسی، زبانِ ایستادگی و رزم، زبانِ فرهنگ و خرد
اینان که در پیِ خاموش ساختنِ این زباناند، نمیدانند که این زبان، زبانِ رزم است و ایستادگی، زبانِ شاهنامه است و حماسه، زبانِ فروغِ اندیشه و خرد. هر کجا که این زبان بوده، فرهنگ بوده، دانایی بوده، خرد بوده، شکوه بوده. آنکه در کارِ نابودیِ پارسی است، نخست باید شاهنامه را به فراموشی بسپارد، نخست باید خیّام را از یاد ببرد، نخست باید مولانا را از میان بردارد، نخست باید سعدی را خاموش سازد، نخست باید حافظ را به سکوت وادارد، نخست باید رودکی را از تاریخ بزداید؛ امّا چگونه تواند چنین کرد؟ این زبان، از هزاران سال پیش، خود را به بهایِ خون و جان، به بهایِ رنج و کوشش، به بهایِ خرد و اندیشه پایدار نگاه داشته است.
پارسی، خود نگهبانِ خویش است
زبانهایی که پشتوانهی حکومتی دارند، شاید در زمانِ ناتوانیِ دولتها از میان بروند، امّا پارسی، خود تکیهگاهِ خویش است. در روزگارانِ کهن، که تازیان بر این سرزمین چیرگی یافتند، پارسی خاموش نماند؛ برخاست، برافراشته شد، تاجِ زبانهای علم و ادب و دیوانسالاری را بر سر نهاد، و جهان را در زیرِ پرچمِ خود گرفت. در روزگارِ چیرگیِ ترکان و مغولان، باز پارسی بر پا ماند و زبانِ شعر و دانش و دیوان شد. در سدههایِ اخیر، با همهی تنگنظریهای بیگانگان، این زبان همچنان در جانِ مردم زنده ماند. امروز نیز، بینیاز از حکومتها، بینیاز از فرمانروایان، در دلها جاری است.
پارسی، زبانِ فرّهی ایرانشهری
این زبان، زبانِ ایرانشهری است، زبانِ فرمانروایانی که بر فرازِ تختِ کیانی نشستند و داد گستردند، زبانِ اردشیر و شاپور، زبانِ یعقوب لیث که دربرابرِ خلافتِ عباسی برخاست و ندا درداد: “چیزی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟”، زبانِ سلطان محمود غزنهای که در دربارِ او، فردوسی، شاهنامه را به نظم درآورد، زبانِ نادر شاه که از دلِ خراسان برخاست و سپاهِ ایران را بارِ دیگر به یکپارچگی رساند، زبانِ احمدشاه درانی که با آن خراسانِ بزرگ را پاس داشت و همچنان زبان صدها اندیشمند، متکلم، فقیه و عارف.
پارسی، زبانِ ماست، و ما، پاسدارانِ آنیم
این زبان، زبانِ ماست. نه از آنِ دولتها، نه از آنِ فرمانروایان، بل، از آنِ مردمان. این زبان، در جانِ ما، در روانِ ما، در دلهای ما زنده است. ما، فرزندانِ این زبانایم، و این زبان را پاس خواهیم داشت. نه با زاری، نه با ناله، نه با شکوه، که با کردار. ما این زبان را زنده نگاه خواهیم داشت، زیرا که این زبان، خود، زنده است. و زبانی که در جانِ یک ملّت زنده است، هیچ نیرویی را توانِ از میان بردنش نیست.
زیرا که پارسی، همچون شاهینی بلندپرواز، از هر بندی رها، از هر دشمنی سرفراز، از هر تنگنایی برتر است.
این زبان را زنده نگاه داریم، که زنده نگاه داشتنِ پارسی، زنده نگاه داشتنِ خویش است.
از همین رو، استاد بازار صابر چنین سرود:
در حد و سرحد شناسی جهان
سرحد تاجیک – زبان تاجیک است
تا زبان دارد، وطندار است او،
تا زبان دارد، بسیار است او.