نویسنده: دانش دادفر
نشست بن اتفاق ناگهانی نبود. نشستی نبودکه در پشت سر آن کسی از پیش برنامهریزی نکرده باشد. این نشست زمینهسازی شده بود تا زمینه را برای برگشت دوبارهی طالبان فراهم کند. البته شاید کسانی بگویندکه چه نیازی بود این گروه را با این همه مصرف، قربانیها و سناریوسازیها دوباره بیاورند و چرا ارتش افغانستان را پشتیبانی نکنند؟ پاسخ ساده است. در آوردن طالبان بر سر قدرت دو طرف سودِ بدون مسوولیت میبردند. یکطرف آمریکا و همپیمانان اروپاییاش، یکسوهم خلیلزاد و مدعیان سنتی اقتدار افغانها/پشتونها. آمریکا که نخستین جرقههای بنیادگرایی در جهان اسلام را در خدمت سیاستهای انسانستیزانهی خود گرفته بود، آهسته آهسته درمیافت که نیروی ارزان جنگی را در اختیار دارد و همچنان کسی نمیتواند او را در این جنگ دخیل مستقیم بداند. ازینرو طالبان و دیگر گروههای افراطی را در سراسر جهان حمایت کرد و در خدمت اهداف و منافع خود قرار داد.
آمریکاییها برآنندکه با ابزار طالبان/داعش کشورهای منطقه را درگیر کنند و به چالش بکشند. افغانهای شوونیست قبیلهگراهم از اینکه میدان به خودشان مانده و کسی عملاً دعوای قدرت ندارد، با خوشی ناشیانه برنامههای نسلکشی و کوچ و جابهجاییهای اجباری را پیش گرفته و عملی میکنند.
پرسش این است که جبههی شمال که نماد هویت غیرافغانان در افغانستان بود، چگونه به همین سادگی تسلیم این برنامه شد و همهچیز خودرا حراج کرد؟ جالب است اگر بدانیدکه جبههی شمال برنامهی روشن و مدونی برای آینده نداشت. جبههی شمال نمیدانست که پس از طالب برای کی و چه بجنگد و پیش از این نیز برای چه میجنگیده است؟ البته برای منافع کوچک و سلیقهها و رقابتهاکه جنگیدند سخن جداست. پس از شهادت مسعود، جبههی شمال به دست کسانی افتیدکه آنها به سطح ده و روستای خود میاندیشیدند و بسیاری از آنها حتا به سطح بستگان خود اندیشه میکردند و از برنامههای فراگیر و آیندهنگر به سطح کلان، در کله چیزی نداشتند و از استاد ربانی هم فرمان نبردند و در برابر او ایستادند. اینهایی که پس از بن به میدان کشیده شدند، داشتن سرمایه، چوکی و وزارت را بزرگترین آرمان خود نمایان کردند. اینها نشان دادندکه اتفاقی در راس و نمایندگی این جبهه آمده بودند و کدام آرمان و راهبرد بزرگ مردمی نداشتند.
نخستین کاری که اینها کردند این بودکه چراغ هدایت خود را به دست دشمن خود دادند و دشمن خود را رهبر و پیشوا گرفتند. کار دومی را که اینها کردند، این بودکه در خوشخدمتی و چاپلوسی به دشمن خود بین هم در رقابت افتیدند و حتا گپ به جایی رسیدکه امرالله صالح در شمال و به ویژه در پنجشیر هرجاکه ذخیرهگاههای تسلیحات و امکانات نظامی بود، آن را کشف و به آمریکاییها تسلیم میداد و بسمالله محمدی و فهیم خان و عبدالله خان و قانونی هم کف میزدند و نشستهای رسانهای میگرفتند. استاد عطامحمد نور غرق نمایش مدنیت و فرهنگمداری خود بود. گاهی ورزشگاه خانگی خود را نمایش میداد و گاهی همدیگر را چلنج میدادند. همانگونه که در بالا گفتیم، پرسش اصلی این است که اینها چرا و چگونه به همین سادگی اینهمه را حراج کردند؟
پاسخ بازهم ساده است؛ اینها برای به دستآوردن اقتدار قربانی نداده بودند، اینها از اقتدار و واقعیتهای افغانستان نمیدانستند. اینها مانند استاد ربانی دود چراغ نخورده بودند، اینها شبهای سرد زمستانی را مانند مسعود در روی برف نخوابیده بودند. اینها به آسانی در سایهی استاد ربانی و مسعود بزرگ شده بودند و قدر این همه را هیچگاه نمیدانستند. اینها حتا نمیدانستندکه در دامنزدن مسایل سمتی و درونحزبی خودشان ضعیف میشوند و به مرور زمان تواناییهایشان به تحلیل میرود. اینها را خلیلزاد و سپس کرزی به سادگی بازی دادند و مانند شمشیر در برابر مردمشان استفادهشان کردند. در این میان که عطامحمدنور تجارب خوبی داشت و زحمت زیاد کشیده بود، نیز تخدیر شد و بهیکباره خودرا باخت، با آنکه ایشان هم برنامهی راهبردی و مردمی نداشتند.
آمریکاییها میخواستند این نوباگان زر و زور را با دادن پول و امکانات رفاهی فاسد بسازند و این کار را کردند. در میان اینها روحیهی حکومتداری و اقتدار مردمی هرگز نبود و به وجود هم نیامد. شما از سخنان صالح، قانونی و عبدالله این را آشکارا میتوانید دریابید. در این میان مردم تنبل و اغفالشدهی ما هم بیتقصیر نیستند. اینها هیچگاه به خود زحمت آنرا ندادندکه این مردههای مست و متحرک را از سر راهِ آیندهشان بردارند. در سایهی همین نمایندگان فاسد بودکه گروههای ایدیولوژیک بنیادگرا رشد کرد و هستههای خودرا به آرامی در استانهای شمالی گذاشت. مردم شاهد بودندکه حتا در جریان انتخابات حزب التحریریها با کاندیداها مجادله میکردند و عکسهای آنها را از روی دیوارها بر میداشتند و انتخابات را حرام گفته و خلافت را تبلیغ میکردند و کسی چیزی برایشان نمیگفت. جمعیت اصلاح در کندز و تخار و بدخشان و پروان همایش برگزار میکرد و ذهنیت عوام را زیر تاثیر قرار میداد ولی کسی چیزی برایشان نمیگفت. جماعت تبلیغی با کاروانهای ۱۰۰ و ۲۰۰ نفری به تمام روستاهای شمال سفر میکرد و ذهنیت مردم را متاثر میکرد ولی کسی چیزی نمیگفت. شما فکر میکنید دست آمریکا پشت سر اینهمه نبود؟ مدارسی که در سمت شمال ساخته میشد چه فکر میکنید، اتفاقی بود؟ ما و شما شاهد استیم که در زمان حکومت مجاهدین در یک ولایت ۵ یا ده مدرسه وجود داشت ولی در زمان حکومت کرزی و غنی در هر شهرستان ۱۰ و ۱۲ مدرسهی دینی ایجاد شد چه فکر میکنید آیا اینها اتفاقی بودند؟ نه!
هستهگذاری از قبل آغاز شده بود و فاشیسم افغانی سازگار با روحیهی تروریزمپروری آمریکایی یکجایی با هم به پیش رفتند و این بذر خبیثه را در زمینهای شما و در میان مردم ما کاشتند که اکنون به سادگی نمیتوان موی را از خمیر جدا کرد.
اکنون هم که میبینیم شماری از دوکها و دلالهای همین معاملهگران سودجو و سمتپرست مردم را به حمایت از آنها دعوت کرده و میخواهند تا دوباره خون پاک مردم در پای آنها ریخته شود. اینها بازهم تلاش دارندکه به نمایندگی از مردم بر مسلخ قدرت حلقه بزنند و اندک انرژی و روحیهای که مردم ما برای آزادی دارند، آنرا بدزدند و بکشند. هنوزهم برنامه و راهبردی برای اقتدار مردمی ما ندارند، هنوزهم بیبرنامه و سرگردان به دنبال این و آن استند و دلیلی برای جنگ و دلیلی برای مردن ندارند.
یادتان باشد؛ همیشه میدان را کسانی میبرندکه دلیلی برای مردن دارند. اینها هیچ برنامهای ندارند. اگر شماری با نام جبههی مقاومت و شماری به نام جبهه آزادی سربلند کردهاند، بازهم برنامهای برای اقتدار مردم ما ندارند. سربازان اینها نمیدانندکه برای چه میمیرند و چرا باید کشته شوند و خون بدهند؟ گیریم که مقاومت این ها پیروز شد، بازهم همان قصهی بن است و چندتا چارکلاه.
اگر گامهای که برمیداریم، روشن نباشند؛ اگر راهی که میرویم سرمنزل نهاییاش معلوم نباشد، ما به جایی نخواهیم رسید. مردم ما باید بدانند برای چه میمیرند و چرا باید بمیرند. مقاومت باید برنامهی راهبردی داشته باشد و این برنامه باید ابعاد تاریخی، فرهنگی، جغرافیایی، سیاسی و اقتصادی داشته باشد.